قیطران

قیطران

قیطران

قیطران

اشعار رضا رفیع

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۵۵ ق.ظ

اشعار رضا رفیع

اشعار رضا رفیع

در این مطلب از سایت جسارت سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا رضا رفیع برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

شعر مادر از رضا رفیع

کسی که گوش مرا می­کشید مادر بود

کسی که در بغلم می­لمید مادر بود

کسی که آب به قنداقه بست من بودم

کسی که زحمت شستن کشید مادر بود

کسی که چهره‌ی من می­نواخت با سیلی

اگر ز بنده صدا می­شنید مادر بود

کسی که شیر برایم خرید بابا بود

کسی که شیر مرا سرکشید مادر بود

کسی که پول به دستم سپرد بود پدر

کسی که کفش و جورابی خرید مادر بود

کسی که در عوض پروراندن بنده

فقط به تیپ خودش می­رسید مادر بود

کسی که نیمه شب، از جیغ و جار بی­وقتم

خطوط چهره به هم می­کشید مادر بود

تمام آنچه که گفتم مزاح وشوخی بود

چرا که سوژه شعر جدید مادر بود

چو پخت نان خودش طبع شعر ما فرمود

کسی که بهتر از این نان پزید مادر بود

کسی که خلد برین را بدون سرقفلی

ز محضر خود ایزد خرید مادر بود

گزیده اشعار رضا رفیع

روزگاری…(بگو هفشده سال

پیش از اینها، که رفته ام از یاد)

یک هنرمندِ فاقد مسکن

رفت روزی وزارت ارشاد

چون دم در رسید، با خود گفت:

«می روم تو، هر آنچه بادا باد»

نوک بینی خود گرفت و رفت

راست پیش وزیر و پس اِستاد

گفت: «در روز اول خلقت

که خدا این جهان نمود آباد

چون به مستضعفین زمین بخشید

اسم این جانب از قلم افتاد

حال، البته با کمی تأخیر

من به خدمت رسیده ام، دلشاد

تا مگر قطعه ای زمین بخشید

بروم منزلی کنم ایجاد»

گفت با وی وزیر، با لبخند:

«بنده از دیدن شمایم شاد

چون هنرمند قدر می بیند

باید الحق به صدر بنشیناد

می نویسم زمین به اسم الان

می دهم خدمت شما استاد!

آن گه از «قطعه ی هنرمندان»

قطعه ای هم به شخص ایشان داد

 

 

اشعار رضا رفیع

دل را سر مویی به سر زلف تو گیر است

نه راه گریز است نه همراه گزیل است

تنها نه من از باده ی شهلای تو مستم

این باده به پیمانه هر خرد و کبیر است

باید که قرنطینه شوی،چون که یقینا

بیماری چشم زده لنزت همه گیر است

انصاف نباشد که تو با خاطر جمعی آزادی و

جمعی به کمند تو اسیر است

یک چشم تو امید دهد،چشم دگر بیم

چشمان تو الحق که بشیرون و نذیر است

تقدیر چنان بر سر راه تو مرا کاشت

که امروز فقط سبز شدن شکل پذیر است

این گونه که این گونه گل انداخته ای دوست

از شرم نباشد که ز صد جوش و کهیر است

در پای تو با دست تو شد دین و دل از دست.

بیخود که نگفته اند تو را دست بگیر است

زود است که مجنون شوم از شدت سودا

لیلی شدنت را چه کسی گفت که دیر است؟!

گل بودن تو محرزو؛شکی هم اگر هست

در مرغ چمن بودن حقیر است

یاس و سمن و یاسمن وسوسن و سنبل

در پیش گل روی تو  بی بو و بی بو چو حصیر است

هر گز نروی بی خبر ای مایع ی عمرم

حتما خبرت هست که بی مایه فتیر است

  • زابل زابلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی